شماره ی 309

ساخت وبلاگ
 * : سید

_ : بله

* : خیلی سرم درد میکرد. با شما که حرف زدم خوب شدم‌.

_ : سردرد نبوده. فکر کردین سردرده[لبخند]

* : واقعا میگم...خوب شدم.

_ : خداروشکر[لبخند]

* : سید

_ : بله بله بله

* : چرا سرم داد کشیدین؟[ ناراحت]

_ : داد نکشیدم[ لبخند]

بفرمائین.

* : هیچی

_ : بگین دیگه

* : نه دیگه

_ : بگین خواهش میکنم.

* : خواستم بگم...

حالا به باور رسیدین که شما درمان دردهای من هستین؟!

_ : امان از دست شما

* : فداتون میشم.

_ : خدا نکنه. نگین دیگه . من فداتون...

 

 

 

و قلبی که متلاشی میشد...

 

 

پ.ن :

 

۱_ شاید آدرس وبلاگ رو عوض کردم. عده ای که پست (من « او » را آزار دادم) رو نخوندند، اینجا رو برام نا أمن کردند و با سرزنش ها و فحاشی هاشون ، آرامشم را به هم میزنند.

اگه تا الان عوض نکردم به امید این بودم که اتفاقی تو مرورگرشون داشته باشن  و وارد بشن و...

 

۲_ فامیلام که مشهد بودن دیگه نمیان تهران.

 

۳_ از مطب دکتر... زنگ زدن که چرا برا درمان نیامدین و... .

 

۴_گاهی وقت

بعضی موضوعات

عجیب حال آدمو میگیره...

مثل گم شدن عجیب و غریب  و بی دلیل انگشترام!

که  دوستشون داشتم . و این باعث شد به من ثابت بشه هر چیزی که بهش علاقمند بودم رو از دست دادم.

این انگشتر ها رو به خاطر بعد معنویشان دوست داشتم و قیمت انها، اگر چه قابل توجه بود ولی برام مهم نبود.

انگار واقعا دیگه پیدا شدنی نیستن چون همه جا رو گشتم و ندیدم...

 

۵_ النگو هایی که جدیدا خریده بودم رو فروختم. میخوام بدمش برا مسجد روستای « او » .

ولی نمیدونم چطور برسونم به اون مسجد؟

مدیر کانال روستای « او » بی ادب شده و دوست ندارم از طریق ایشون این هدیه رو به مسجد برسونم‌. 

 

۶_ امروز بی دلیل خوبم‌ .

شاید 

شاید

شاید 

« او » دعایم کرده 

و شاید هم از دعای خوانندگان خوبدل و مهربان این وبلاگ هستش‌.

نمیدونم...

به هر حال من خوبم...الحمدلله.

 

در حال نوشتن......
ما را در سایت در حال نوشتن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webivafa66po بازدید : 24 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 3:18