_ : بله
* : خیلی سرم درد میکرد. با شما که حرف زدم خوب شدم.
_ : سردرد نبوده. فکر کردین سردرده[لبخند]
* : واقعا میگم...خوب شدم.
_ : خداروشکر[لبخند]
* : سید
_ : بله بله بله
* : چرا سرم داد کشیدین؟[ ناراحت]
_ : داد نکشیدم[ لبخند]
بفرمائین.
* : هیچی
_ : بگین دیگه
* : نه دیگه
_ : بگین خواهش میکنم.
* : خواستم بگم...
حالا به باور رسیدین که شما درمان دردهای من هستین؟!
_ : امان از دست شما
* : فداتون میشم.
_ : خدا نکنه. نگین دیگه . من فداتون...
و قلبی که متلاشی میشد...
پ.ن :
۱_ شاید آدرس وبلاگ رو عوض کردم. عده ای که پست (من « او » را آزار دادم) رو نخوندند، اینجا رو برام نا أمن کردند و با سرزنش ها و فحاشی هاشون ، آرامشم را به هم میزنند.
اگه تا الان عوض نکردم به امید این بودم که اتفاقی تو مرورگرشون داشته باشن و وارد بشن و...
۲_ فامیلام که مشهد بودن دیگه نمیان تهران.
۳_ از مطب دکتر... زنگ زدن که چرا برا درمان نیامدین و... .
۴_گاهی وقت
بعضی موضوعات
عجیب حال آدمو میگیره...
مثل گم شدن عجیب و غریب و بی دلیل انگشترام!
که دوستشون داشتم . و این باعث شد به من ثابت بشه هر چیزی که بهش علاقمند بودم رو از دست دادم.
این انگشتر ها رو به خاطر بعد معنویشان دوست داشتم و قیمت انها، اگر چه قابل توجه بود ولی برام مهم نبود.
انگار واقعا دیگه پیدا شدنی نیستن چون همه جا رو گشتم و ندیدم...
۵_ النگو هایی که جدیدا خریده بودم رو فروختم. میخوام بدمش برا مسجد روستای « او » .
ولی نمیدونم چطور برسونم به اون مسجد؟
مدیر کانال روستای « او » بی ادب شده و دوست ندارم از طریق ایشون این هدیه رو به مسجد برسونم.
۶_ امروز بی دلیل خوبم .
شاید
شاید
شاید
« او » دعایم کرده
و شاید هم از دعای خوانندگان خوبدل و مهربان این وبلاگ هستش.
نمیدونم...
به هر حال من خوبم...الحمدلله.
در حال نوشتن......
برچسب : نویسنده : webivafa66po بازدید : 24